رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

رفتن پیش دکتر با رکسانا جون در هفته 26

رکسانا مامان سلام عزیزه دلم الهی مامان فدات بشه شما روز به روز بزرگتر می شی و به لحظه به دنیا آمدنت نزدیک میشه و مامانی دل تو دلش نیست که زودتر ببینتت . عزیزم رفتم آزمایش دادم جوابشو گرفتم و می خواستم برم دکتر که نبود تا اینکه دیروز یعنی یکشنبه وقت گرفتم با خاله فائزه بریم مطب خودش تو یوسف آباد . بعد از ظهر از سرکار رفتم خونه خاله فائزه و با هم آژانس گرفتیم و رفتیم آرسام جون پسر خاله فائزه 22 مهر بدنیا میاد و من خاله با هم رفتیم و ساعت 6.30 رسیدیم و دوتایی نوبت گرفتیم و اول خاله بعد من رفتم تو . دکتر گفت همه چی خوبه فقط ویتامین d یک کم بیشتر شه بهتره و بعد گفت آهنت خوبه . قندت عالیه فقط وزنم 4 کیلو زیاد شده بود تو 1 ماه که گفت زیاده نبای...
18 شهريور 1392

دوباره مسافرت با رکسانا

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه که دلم لک زده برای دیدن روی ماهت دوشنبه 11 شهریور شهادت امام جعفر صادق (ع) بود و تعطیل بود بابایی می خواست مرخصی بگیره بریم درده که نشد تا اینکه سه شنبه مرخصی گرفت و من هم زودتر رفتم خونه تا وسایل و آماده کنم تا بریم بعد از ظهر بود که راه افتادیم بریم مادرجون اینا و عمو قاسم اینا اونجا بودن رفتیم و شب رسیدیم خونه باباجون و همه اینایی که گفتم اونجا بودن کلاً درده خلوت بود ولی انقدر آب و هوا خوب بود خیلی هم حال داد 11 شهریور تولد بابا داود بود ما هم براش هدیه گرفتیم و بردیم درده و بهش دادیم یه شب شام و یه روز ناهار خونه آقاجون و عزیزجون بودیم و پنج شنبه با بابایی و نازنین و باباجون رفتیم باغ و یکم ...
16 شهريور 1392

اولین یادواره شهدای درده با رکسانا جون

رکسانا مامان سلام عزیزم امروز شنبه 16 شهریور ساعت 5 بعدازظهر است و شما 26 هفتتونو عزیزم . هم خانم شدی هم بزرگتر شدی هم ضربه های بزرگتر و محکم تری می زنی تازه حرف گوش کن تر هم شدی هم من و هم بابایی باهات حرف می زنیم عکس العمل نشون می دی . امروز روز تولد حضرت معصومه (ص) و روز دختر است که دیروز دایی زنگ زد و روزتو تبریک گفت و مادرجون هم برات یه سینی کوچولو هدیه خرید اولین هدیه روز دخترتو نیومده گرفتی عزیزم . پنجشنبه 7 شهریور یادواره شهدای درده بود که هر سال برگزار می شه و کل درده ایها میرن درده و مراسم برگزار می کنن من و بابایی پنجشنبه رفتیم سرکار بعد بابایی اومد و ساعت 3 راه افتادیم و رفتیم . منم تو کل راه داشتم برات لباس می بافتم و تو را...
16 شهريور 1392

تولد بابایی

رکسانا مامان سلام  الهی مامان فدات بشه که روز به روز داری ماه تر می شی . مامان انقدر دوست داره که شما ورزشکار شی همش می رم استخر که شما هم شناگر ماهر شی . وقتی می رم همه با تعجب نگاه می کنن و همش ازم می پرسن حامله ای وای بد نیست  و از این جور حرفا منم میگم نه بد نیست تازه خوب هم هست فقط نباید زیر آبی بری نباید شیرجه بزنی نباید سونا بری که منم دلم لک زده برا اینکارا ولی بخاطر رکسانا جون تحمل میکنم تا دختر گلم بیاد و با هم بریم الهی قربونش برم من . دوشنبه با دختر دایی معصوم و فاطمه و اعظم رفتم سوریان خیلی حال داد کلی خندیدیم بنده خداها همش مواظب بودن که کسی به من نخوره که یه موقع شما اذیت شی شلوغ بود منم بخاطر همین می رفتم 4 متری ...
3 شهريور 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد